سلام برپرنسس زیبای مامان ستاره وبابامجید
خوش به حالت دخترم کاش زمان ما هم این امکانات بودتا مامان وباباها خاطرات ماها رو ثبت میکردند و از حال واحوالشون نسبت به ماها می نوشتند ومثلا من که مامان وبابام رو از دست دادم از دلنوشته هاشون مطلع می شدم...روح مامان جون مهناز وباباجون احمد شاد
هدیه آسمانی ما در ساعت1 بامداد 10 آذربا وزن3650گرم وقد 52سانت به دنیا اومدی درست روزتولد مامان جون مهناز در بیمارستان بقیه الله تهران‚برای مراقبت از ما عمه و خاله معصومه اومدن و تا 10روز قبول زحمت کردن‚10 روز سخت!چون زردی داشتی و در بخشnicuبستری بودی بعلاوه اینکه معده ات هم کار نمیکردو ما میترسیدیم که مشکل روده ای داشته باشی...خدا میدونه چه استرسی داشتیم هر کی برای عرض تبریک زنگ میزد من کلی گریه میکردم ولی بالاخره اون روزها تموم شد و دختر ما هم هیچ مشکلی نداشت روز دهم مامان شهناز بهمراه مامانی و خاله محبوبه و کیمیا و کیانا از نیشابوراومدن ‚باقی فامیل من هم چون راه دور بودن زنگ زدن‚از فامیل بابا دایی محمد ودایی اصغر وعزیز وخاله نداو خاله مریم وخاله هدی اومدن‚مامان شهناز تا یک ماه پیش ما بود و کمک حال من از روز چهلم که مامان شهناز برگشت نیشابور کار بابا سختتر شد چون باید تو شب زنده داری ها به من کمک می کرد‚اما این سختی ها روز بعدش با یک خنده تو از یادمون می رفت